درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
ice flower
سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, :: 21:34 :: نويسنده : vرسول صالحی
رسم زندگی این است روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد و تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟ این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, :: 21:30 :: نويسنده : vرسول صالحی
برنارد شاو - تولوستوی - انیشتین - گوته - دوما و... مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدستآورید وگرنه ناچارخواهید بود چیزهایی را که بدست آوردهاید دوست داشتهباشید (جرج برنارد شاو) فرق انسان و سگ در آنست که اگر به سگی غذا بدهی هرگز تو را گاز نخواهد گرفت.(تولستوی) اگر میخواهید در زندگی دوستان وفادار و یاران غمخوار داشتهباشید، کم و خیلی دیر با مردم دوست شوید .(هرشل) دوست داشتن کسانی که دوستمان میدارند کار بزرگی نیست، مهم آن است آنهایی را که ما را دوست ندارند، دوست بداریم ...(حضرت عیسی مسیح) در کنجکاوی همانقدر لذت نهفته است که در تمام خواستن های شدید یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 15:40 :: نويسنده : vرسول صالحی
جملات ماندگار شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : vرسول صالحی
بهارم دخترم از خواب برخيز شكر خندي بزن شوري برانگيز گل اقبال من اي غنچه ناز بهار آمد تو هم با او بياميز بهارم دخترم آغوش وا كن كه از هر گوشه گل آغوش وا كرد زمستان ملال انگيز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا كرد بهارم دخترم صحرا هياهوست چمن زير پر و بال پرستوست كبود آسمان همرنگ درياست كبود چشم تو زيبا تر از اوست بهارم دخترم نوروز آمد تبسم بر رخ مردم كند گل تماشا كن تبسم هاي او را تبسم كن كه خود را گم كند گل بهارم دخترم دست طبيعت اگر از ابرها گوهر ببارد وگر از هر گلش جوشد بهاري بهاري از تو زيبا تر نيارد بهارم دخترم چون خنده صبح اميدي مي دمد در خنده تو به چشم خويشتن مي بينم از دور بهار دلكش آينده تو *****
کودک همسايه مي خندد خانه همسايه را باغي است مالامال رنگ و بوي چهره ها رنگ گل و خوشخوي مردمانش صبح با آواز مرغان و شميم نسترنها روي مي شويند خانه همسايه را آوازها شاد است در ميان خويش از پاکي و بهروزي سخن گويند خانه همسايه آري سبز و آباد است . . . با پدر از شادکامي هاي آن همسايه مي گفتم چشم پر اندوه او برقي زد و آرام چون نياکانش خمار و رام سر به سويي کرد و با انگشت خانه همسايه ديگر نشانم داد با تاني گفت: "هيج مي بيني؟ کودکان خانه همسايه ديگر همه غمگين و محزونند چهره ها زرد است و پژمرده چشمها بي حالت و مرده کورسويي از اميد و زندگاني نيست ردپايي از صفا و مهرباني نيست اسکلتها بيرق فقرند گوشتي بر استخواني نيست از فرا دستان خود بگذر بر فرو دستان و بر بيچارگان بنگر جز صداي شوم جغد نکبت و ادبار جز خرابي و تل آوار زآنطرف آيا نصيبي هست؟" . . . از سخن ماند و خمار آلود لب بر بست بعد لختي باز لب بگشود: "هان پسر جان! شکر نعمت را به جا آور شکرها بايست در افعال و در انديشه داور!" . . . صبح روز بعد و صبح روزهاي بعد باز مي ديدم گوشهاي من به سوي خانه ی همسايه ی شاد است باز مي ديدم که با حسرت چشمهايم با شگفتي رو به سوي خانه ی همسايه ی خندان و آزاد است وآن همه اندرز پر حکمت که مي فرمود! ياوه و بيهوده و باد است!!! ****
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد : تو به من گفتي : از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا ، كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن! با تو گفتم :
"حذر از عشق؟ ندانم!
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكي ازشاخه فرو ريخت مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم! بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتمشنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 14:35 :: نويسنده : vرسول صالحی
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 14:14 :: نويسنده : vرسول صالحی
روی یك سفره احساس
كه بین من و تو پیداست
قلب من سخت اسیر احساس
عشق تو
قطره اشكی است
كه از گوشه چشمت پیداست
روح تو یك گل سرخ تنهاست
حس من
چون یك موج
در تب و تاب دریاست
دستم از دوری دستت تنهاست
چشم تو
رنگ قشنگی است
كه در برگ درختان پیداست.
چگونه شب سحر كنم
بدون تو چه آسمان حرام گشته بر دلم
بدون تو چه آسمان خراب گشته بر سرم
بدون تو یه ماهی بدون تنگ
بدون تو سكوت مرده ای خموش بدون تو ستاره ای بی فروغ
بدون تو پرنده ای شكسته بال
بدون تو شبم - شبی كه ندارد او سحر
بدون تو غروب غم گرفته ام
بدون تو یه ابر تكه پاره ام
بدون تو...
نمی كنم بدون تو زندگی
بدون هیچ معطلی
***
دوری از من اما چه نزدیك دلهایمان
تو و من
دوریم اما دستانت در دستان من است
از فرسنگهای دور در آغوشت می كشم
و بوسه بر لبانت می زنم
دوریم اما دلهایمان نزدیك است
با عشق
چشمان فریباینت آشكار می سازد برایم صداقت ترا
حس زیبایی است در من وقتی
خنده های شیرین ات از دور به گوش می رسد
شیطنتی كه در آن نهفته است
مرا می كشاند به شیطنهای آبی
***
آسمان بارانی است
اشك من هم جاری است
شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است
آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است
شاید او می داند
كه فرو خوردن اشك
قاتل جان من است
من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم
اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه
من رهایش كردم باز زیر باران
من به زیر باران اشكها می ریزم
همگان در گذرند
باز بی هیچ تامل در من
سر به سوی آسمان می سایم؛
من نمی دانم...
صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است
**** رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
****
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : vرسول صالحی
ملاقات با خدا جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 23:46 :: نويسنده : vرسول صالحی
پیله ابریشم روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 23:42 :: نويسنده : vرسول صالحی
عروسک چهارم و شاهزاده صفحه قبل 1 صفحه بعد |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|